سفری از خویشتن تا یگانگی

من، کیومرث، انسانِ ایرانی،
آواره سالیان،
چون نیایم در یمگان،
پرورده‌ی آکادمی غرب،
با اخلاق سقراط،
مثل‌های افلاطون،
سبک اپیکور،
و نگاه پارمنیدس در بودن و شدن.
او، دکتر مهدی محبتی، سوشیانتِ ایرانی،
عارف البرز، فرزند الموت،
آشنا به خویِ مردمانش،
که کوه‌ها را پناهگاهِ معرفت می‌دیدند،
و زمان را بی‌زمان.
جهان در نگاه او، گذری بود
برای دیدن رازهای آشکار و پنهان،
بی‌اعتنا به زرق و برق غرب،
اما هر برگ از جغرافیا را
چون کتابی برای تعمق می‌خواند.
دو سالک در سفر
چون عارفانِ خراسانی،
چون سالکانِ راهِ حقیقت در هند،
کولبار اندیشه برداشتیم،
راهی شدیم،
گهی پرگو، گه خاموش،
از میان شهرها، جنگل‌ها، کوه‌ها و دریاها.
نه یک راه، نه دو راه، نه سه راه،
هر راه، پنجره‌ای تازه،
و هر پنجره، گامی به‌سوی خویشتن.
لونه بورگ: آغازی از عصر سنگ
سفرمان از لونه بورگ آغاز شد،
شهری در شمال،
از دلِ دوران نوسنگی،
جایی که ارواحِ نخستینِ انسان،
پاک و بی‌پیرایه،
از سنگ و آتش،
خانه‌ای برای خویش ساختند.
آنجا غوری کردیم در عمق خود،
در خاموشیِ اسرار.
لوبک: دروازه اشراق
سپس به لوبک رسیدیم،
شهری در شرق،
با برج‌ها و دروازه‌ای به رنگِ نور،
که چون اشراق،
عشق را به هر رهگذر می‌تاباند.
اینجا دروازه‌ای دیدیم
که گویی نبوتِ ازلی در آن فریاد می‌زد.
و رقص مولانا در کوچه ها ی شهر جاری بود.
برلین: غربت غرب
در برلین، در غربِ تاریک،
دیدیم که انسان،
در دود و بنگ و افیون،
از خویش جدا افتاده است.
چنان که در “بیگانه”ی کامو،
یا عشقِ تهوع‌آورِ سارتر،
یا آن بی‌نامی که در اشعار ببروفسکی
چون زخم، می‌تپید.
فرانکفورت: شهر زر و پول
فرانکفورت،
شهرِ آسمان‌خراش‌ها،
پایتختِ دلار و یورو،
و مردمانی که رؤیاهایشان
در قسط‌های ماهانه‌ی زندگی اسیر است.
در اینجا،
پول و قدرت،
خاکِ وقار انسان را
به بادی حقیر بدل کرده‌اند.
برن: نجابت در تنهایی
برن، در قلب آلپ،
جایی که مردمان،
با غرور نجیبِ کوهستانی‌شان،
هنوز روح‌های آرام خویش را
زیر آسمانِ آبی حفظ کرده‌اند.
اما اینجا نیز،
ردِ پای تاریخ را دیدیم،
از تمدن روم،
که غرور اقوام ژرمن را درهم شکست.
بازِل: پایان سفر، آغاز یگانگی
و در نهایت، به بازِل رسیدیم،
شهری که نیچه در آن زیست،
آن موحدِ ملحد،
آن جنونِ فرزانه،
که در جستجوی حقیقت،
خویشتن را گم کرد.
در بازِل،
نمازِ پایانی سفر را خواندیم،
در معبد فلسفه،
در تقاطع دو رود: راین و سپیدرود.
شرق و غرب: دو نیمه، یک انسان
دو رود، دو کوه،
الموت و آلپ،
دو سوی یک جهان،
شرق و غرب،
دو نیمه‌ی انسان:
عشق و خرد.
و ما، دو سالک،
و او عارفی بصیر
در این سفر، فهمیدیم:
راهی که جستجو می‌کنیم،
خودِ ماست.
و سفری که پایان می‌یابد،
پیش‌درآمدِ یگانگی است.
یگانگی در صلح ابدی
ای برادر، بدان:
همه‌ی دوگانگی‌ها،
همه‌ی تضادها،
چون رودهایی جدا،
در دریای یگانگی،
به صلح ابدی خواهند رسید.
پس اولین انسان، گیومرتن،
و آخرین انسان، سوشیانت،
سرودی واحد خواهند شد،
و جهان، از نو،
یکپارچه خواهد گشت.

Kommentar verfassen

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert